خدایان شهری و اشباح پرسه زننده
نویسنده:
محمد زارعی
امتیاز دهید
در توضیح پشت جلد اثر آمده است:
«نخستین رمان محمد زارعی یک رمان شهری قصهگوست. خدایان شهری و اشباح پرسهزننده روایتی است معمایی دربارهی دوستی قدیمی که حالا جانش را از دست داده و شخصیت نخست داستان را با انواع آدمها، رازها و اتفاقهای مربوط به این مرگ مواجه میکند. نویسندهی رمان با استفاده از تکنیکهای ادبیات پلیسی و قرار دادن آنها در قلب تهران آدمهایی را وارد ماجرا میکند که انگار جایی پنهان شده بودند و حال با این مرگ نو جانی تازه یافتهاند. سوال مهم این است که این جوان در گذشته چه میکرده و چه جهانی داشته که اینهمه اتفاق با نبودنش زنده شده است؟ این میان عکسها حرفهای پنهان زیادی دارند… رمان با گرهگُشاییهای تدریجی و پیشرونده حقیقتی مکتوم را پیش چشم مخاطب تصویر میکند که حاوی یک جهان دیگر است و برای همین، رمان تا لحظهی آخر خواننده را با خود همراه میکند. با ریتمی سریع و استفاده از ابزارهای واقعگرایانهی پرشور…»
در بخشی از آغاز داستان میخوانیم:
«ظرف یکسال سهتا از دوستهام مرده بودند. مادرم هم. گیرم که طبیعی است آدمها بمیرند. اما این که اینقدر مردنشان نزدیک هم باشد، نوبر است. حافظ خاکسار - دوست شاعرم - میگفت من مبتلا به التهاب مخیله هستم. میگفت آدم باید خیلی ذهنش مریض باشد که قیافهی مرگ رفقاش را مجسم کند. من مجسمشان میکردم؛ حضرات مرگ در کنار هم ایستاده. با چهرههای بیحالت، مثل یک عکس دستهجمعی. چهرهی تازهوارد به عکس، "جناب مرگ حسین" بود. یک چهرهی معمولی، مثل کارمندهای کلاسیک، با سبیل و کت برقافتاده. حسین تصادف کرده بود. خیلی ساده. داداشش زنگ زد گفت توی راه اراک تصادف کرده، درجا مرده. همین که شنیدم پیش خودم گفتم حالا کی به رعنا میگوید. کی میخواستی بگوید؟ خودم باید میگفتم. زنگ نزدم. رفتم در خانهشان. گفتم بیاید پایین توی محوطه کارش دارم. حوصلهی چاقسلامتی با مادرش را نداشتم. از آسانسور که درآمد، داشت میخندید و دو لبهی پارچهی ترمهی موسوم به مانتو را میآورد روی هم. قیافهام را که دید دیگر نخندید. گفتم "رعنا جان، خبر بدی برات دارم." گفت "چی؟" کلی پیش خودم کلمه چیده بودم، اما فقط گفتم "حسین مرد." گفت "چی؟ جدی میگی؟" سرخ شده بود. گفتم "آره، تصادف کرده."»
بیشتر
«نخستین رمان محمد زارعی یک رمان شهری قصهگوست. خدایان شهری و اشباح پرسهزننده روایتی است معمایی دربارهی دوستی قدیمی که حالا جانش را از دست داده و شخصیت نخست داستان را با انواع آدمها، رازها و اتفاقهای مربوط به این مرگ مواجه میکند. نویسندهی رمان با استفاده از تکنیکهای ادبیات پلیسی و قرار دادن آنها در قلب تهران آدمهایی را وارد ماجرا میکند که انگار جایی پنهان شده بودند و حال با این مرگ نو جانی تازه یافتهاند. سوال مهم این است که این جوان در گذشته چه میکرده و چه جهانی داشته که اینهمه اتفاق با نبودنش زنده شده است؟ این میان عکسها حرفهای پنهان زیادی دارند… رمان با گرهگُشاییهای تدریجی و پیشرونده حقیقتی مکتوم را پیش چشم مخاطب تصویر میکند که حاوی یک جهان دیگر است و برای همین، رمان تا لحظهی آخر خواننده را با خود همراه میکند. با ریتمی سریع و استفاده از ابزارهای واقعگرایانهی پرشور…»
در بخشی از آغاز داستان میخوانیم:
«ظرف یکسال سهتا از دوستهام مرده بودند. مادرم هم. گیرم که طبیعی است آدمها بمیرند. اما این که اینقدر مردنشان نزدیک هم باشد، نوبر است. حافظ خاکسار - دوست شاعرم - میگفت من مبتلا به التهاب مخیله هستم. میگفت آدم باید خیلی ذهنش مریض باشد که قیافهی مرگ رفقاش را مجسم کند. من مجسمشان میکردم؛ حضرات مرگ در کنار هم ایستاده. با چهرههای بیحالت، مثل یک عکس دستهجمعی. چهرهی تازهوارد به عکس، "جناب مرگ حسین" بود. یک چهرهی معمولی، مثل کارمندهای کلاسیک، با سبیل و کت برقافتاده. حسین تصادف کرده بود. خیلی ساده. داداشش زنگ زد گفت توی راه اراک تصادف کرده، درجا مرده. همین که شنیدم پیش خودم گفتم حالا کی به رعنا میگوید. کی میخواستی بگوید؟ خودم باید میگفتم. زنگ نزدم. رفتم در خانهشان. گفتم بیاید پایین توی محوطه کارش دارم. حوصلهی چاقسلامتی با مادرش را نداشتم. از آسانسور که درآمد، داشت میخندید و دو لبهی پارچهی ترمهی موسوم به مانتو را میآورد روی هم. قیافهام را که دید دیگر نخندید. گفتم "رعنا جان، خبر بدی برات دارم." گفت "چی؟" کلی پیش خودم کلمه چیده بودم، اما فقط گفتم "حسین مرد." گفت "چی؟ جدی میگی؟" سرخ شده بود. گفتم "آره، تصادف کرده."»
دیدگاههای کتاب الکترونیکی خدایان شهری و اشباح پرسه زننده